سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مشق عشق

 تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم 
 آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم 


 با آسمان مفاخره کردیم تا سحر 
 او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم 


او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید 
 من برق چشم ملتهبت را رقم زدم 


 تا کور سوی اخترکان بشکند همه 
 از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم 


 با وامی از نگاه تو خورشید های شب 
 نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم 


 هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود 
 تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم 


 تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد 
 شک از تو وام کردم و در باورم زدم 


از شادی ام مپرس که من نیز در ازل 
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

زنده یاد حسین منزوی

 


نوشته شده در چهارشنبه 89/8/19ساعت 9:22 عصر توسط بامداد... نظرات ( ) | |


نوشته شده در جمعه 89/8/14ساعت 9:46 عصر توسط بامداد... نظرات ( ) | |

ما عاشق عشقیم و دگر هیچ نبینیم
زین باغ ، به جز بوی خوشش هیچ نچینیم


عهدی است که از روز ازل خلق ببستند
از یاد چو بردند چه غم ؟ ما نه چنینیم !

ما بر سر عهد ازلی پای فشاریم
از یاد نبردیم چو دایم  پی یاریم


گفتست ز من آمده ای سوی من آیی
ما در عطش جام می اش جمله خماریم


نوشته شده در جمعه 89/8/14ساعت 9:34 عصر توسط بامداد... نظرات ( ) | |

«احمد شاملو» که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌ای، همین داستان را از دیدگاهی دیگر مطرح می‌کرد. می‌گفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ می‌گفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمی‌گفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که: گله‌ای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوار? کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوش? دشتی برمی‌آورند که در پس پشت تپه‌ای از آن جوانکی مشغول به چراندن گله‌ای از خوش‌ گوشت‌ترین گوسفندان وبره‌های که تا به حال دیده‌اند. پس عزم جزم می‌کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت می‌طلبند.

گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده می‌گوید: می‌دانم که سختی کشیده‌اید و گرسنگی بسیار و طاقت‌تان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که می‌گویم را عمل، قول می‌دهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که می‌گویم انجام دهید. مریدان می‌گویند: آن کنیم که تو می‌گویی. چه کنیم؟

گرگ پیر باران دیده می‌گوید: هر کدام پشت سنگ و بوته‌ای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌ای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌ای چنگ و دندان برید. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیه‌گاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.

گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌ای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.

چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار می‌کردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقب‌نشینی کنند و پنهان شوند.

گرگ‌ها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبال? کار خویش گرفتند.

ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حمل? بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگ‌های جوان باز از مخفی‌گاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک  کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبار? مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.

ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حمله‌ای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمک‌خواهی چوپان جوان با هم? رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش می‌داد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماق‌دار خبری نبود.

گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه بر? دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که می‌بایست.

از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بی‌آنکه به این «تاکتیک جنگی» گرگ‌ها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بی‌چار? بی‌گناه را برای ما طفل معصوم‌های آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کرده‌اند.

خب این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما می‌شود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شده‌ایم! چه؟ اگر هنوز هم فکر می‌کنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید. حالا دیگر بهانه‌ای ندارید.


 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/13ساعت 12:31 صبح توسط بامداد... نظرات ( ) | |

کمتر کسی است از ما که داستان «چوپان
دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درس‌های کتاب
فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمی‌داشت: «آی گرگ! گرگ
آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب
و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان می‌دوید و چون به محل می‌رسیدند اثری
از گرگ نمی‌دیدند. پس برمی‌گشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک! گرگ آمد» دوباره
دوان دوان می‌آمدند و باز ردی از گرگ نمی‌یافتند، تا روزی که واقعا گرگ‌ها آمدند و
چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الخ. .
.

«احمد شاملو» که یادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌ای، همین داستان
را از دیدگاهی دیگر مطرح می‌کرد. می‌گفت:

نوشته شده در پنج شنبه 89/8/13ساعت 12:27 صبح توسط بامداد... نظرات ( ) | |



زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری
و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان
دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را
صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز
در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای
کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار
داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را
پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار
توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی
آن را ببرد.

نوشته شده در چهارشنبه 89/8/12ساعت 11:49 عصر توسط بامداد... نظرات ( ) | |

مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم

که گر از چشم یار افتم ، زچشم اعتبار افتم

شراب لطف پر در جام می ریزی و می ترسم

که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم

به مجلس می‌روم اندیشناک ای عشق آتش دم

بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم

زیمن عشق بر وضع جهان خوش خنده ها کردم

معاذ الله اگر روزی به دست روزگار افتم

تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده  

که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم

عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و می‌ترسم 

که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم

دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی 

که او تازد به صحرا ، من به راه انتظار افتم


نوشته شده در یکشنبه 89/8/9ساعت 6:38 عصر توسط بامداد... نظرات ( ) | |


امروز ، 24 ذی القعده ، سالروز به دار کشیدن منصور حلاج در
 ال 309 هجری قمری است .

یک غزل زیبا از حافظ و یک غزل زیبا از وحشی بافقی که از منصور حلاج 
مانند بسیاری ازشاعران و عارفان دیگر یاد کرده اند ، به یاد منصور
 و به یاد روز واقعه :

 

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

 

به فتراک جفا دل‌ ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ ها چو بگشایند بفشانند


به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند


سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند


ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند


دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند


چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌ رانند


در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند


این دو بیت غزل فوق ، بسیار زیباست :

 

 

به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند


واین بیت :

 

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

 

 


نوشته شده در یکشنبه 89/8/9ساعت 5:18 عصر توسط بامداد... نظرات ( ) | |


:قالبساز: :بهاربیست:

کد ماوس