مشق عشق
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم زنده یاد حسین منزوی
اگر خوابم اگر بیدار اگر مستم اگرهوشیار ضیافتهای عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار چه دریایی میان ماست خوشا دیدار ما در خواب چه امیدی به این ساحل خوشا فریاد زیر اب خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن مرا یارای بودن نیست تو یاری کن مرا ای یار تو ای خاتون خواب من من تن خسته را دریاب مرا همخانه کن تا صبح نوازش کن مرا در خواب همیشه خواب تو دیدن دلیل بودن من بود چراغ راه بیداری اگر بود از تو روشن بود ضیافتهای عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار نه از دور و نه از نزدیک تو از خواب امدی ای عشق خوشا خود سوزی عاشق مرا اتش زدی ای عشق خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن از چهره ی طبیعت افسونکار پاییز ، ای مسافر خاک آلوده جز غم چه می دهد به دل شاعر در دامن سکوت غم افزایت پاییز ، ای سرود خیال انگیز ای قصه بهشت ز کویت حکایتی ما عاشق عشقیم و دگر هیچ نبینیم صدا کن مرا ای درختان بلند!
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگ های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاییز ، ای ترانه محنت بار
پاییز ، ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار
شرح جمال حور ز رویت روایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفهای
آب خضر ز نوش لبانت کنایتی
هر پاره از دل من و از غصه قصهای
هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
این آتش درون بکند هم سرایتی
در آتش ار خیال رخش دست میدهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
از تو کرشمهای و ز خسرو عنایتی
زین باغ ، به جز بوی خوشش هیچ نچینیم
عهدی است که از روز ازل خلق ببستند
از یاد چو بردند چه غم ؟ ما نه چنینیم !
ما بر سر عهد ازلی پای فشاریم
از یاد نبردیم چو دایم پی یاریم
گفتست ز من آمده ای سوی من آیی
ما در عطش جام می اش جمله خماریم
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف ، درمتن ادراک یک کوچه ، تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند ؟
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری ، نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست ؟
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد ؟
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد ؟
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید ؟
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید
این مسافر، خسته ست
و نگاهش را بر شاخه ی لرزان شما
مثل برگی بسته ست
سایه را مثل پتویی پاره
بر زمین پهن کنید
شهر در بستر تب سوخته است
در گلویم عطشی
آتش افروخته است
روی این کهنه پتو ، یاد کسی
می نشیند ، و به من
آب می نوشاند
دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درسهای کتاب
فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمیداشت: «آی گرگ! گرگ
آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب
و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان میدوید و چون به محل میرسیدند اثری
از گرگ نمیدیدند. پس برمیگشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک! گرگ آمد» دوباره
دوان دوان میآمدند و باز ردی از گرگ نمییافتند، تا روزی که واقعا گرگها آمدند و
چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الخ. .
.
را از دیدگاهی دیگر مطرح میکرد. میگفت:
:قالبساز: :بهاربیست: |