سفارش تبلیغ
صبا ویژن


مشق عشق


نوشته شده در شنبه 89/8/1ساعت 3:48 عصر توسط سپیده نظرات ( ) | |

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید، البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند، آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو، گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما، تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها، بر کام دیگران شد
نادر، ز خاک برخیز، میهن جوان ندارد

دارا کجای کاری، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند، دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی، فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس، شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی، شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش، ای مهر آریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

سیمین بهبهانی


نوشته شده در شنبه 89/8/1ساعت 3:38 عصر توسط سپیده نظرات ( ) | |

سیمین بهبهانی

 

به کلام فتح نیازم کو؟
 
که لب از مکالمه بر بستم:
 
چو نهیبِ فاجعه بشنفتم،
 
به گروهِ فاتحه پیوستم،

 دلِ تخته پاره ندادندم
 
که چو بشکنَد، به فغان آید _
 
چه وجودِ بلعجبی هستم

 
که «تَرَق» نکَردم و بشکستم!

به جگر فشردنِ دندانم
 
به صلاح بود و چنین کردم
 
چه کنم؟ هلاکِ جگر بندان
 
به دهان گُرگ نیارستم.

 به زبانِ بسته حکایت را
 
به قلم سپردم و خون خوردم
 
ز نفوس روی نهان کردم
به سرا نشستم و در بستم.

 شب و بیمِ موج و تبی، تابی
 
دَوَران هایلِ گردابی
 
همه خوانده بودم و ماندن را
 
همه آزمودم و دانستم.

 به سرا نشستم و در بستم
 
دِل من ز سینه چو گنجشکی
 
به شتاب و شِکوه برون آمد
 
بِنِشست غم زده بر دستم
 
که «درین خموشی‌ی مرگ آیین
 
ز کلام فتح نشانت کو؟
 
چو ز هست و نیست بپُرسندت،
 
نفسی بکش که بلی، هستم!»

 دل من! مباش چنین غمگین
 
که به هست و نیست نیاندیشم :
 
همه آنچه خواستم از یزدان
 
به ثبات و صبر توانستم.

 دلَکَم!  مکوش به آزارم
 
که نه ناتوان و نه نومیدم
 
به ادای حق چو گشودم لب،
 
به فنای ظلم کمر بستم . . .


نوشته شده در شنبه 89/8/1ساعت 3:27 عصر توسط سپیده نظرات ( ) | |

روزی گذشت پادشاهی از گذرگهی     

         فریاد شوق بر سر هر کوی برخاست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم        

        کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاه ست ؟

ان یک جواب داد:چه دانیم ما چیست   

     پیداست ان قدر ?که متاعی گرا نبهاست

نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت     

            این اشک دیده من و خون دل شماست

ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است    

   این گرگ سالهاست که با گله اشناست

ان پارسا که ده خرد و ملک ?رهزن است        

      ان پادشاه که مال رعیت خورد گداست

بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن   

                  تا بنگری روشنی گوهر از کجاست 

 


نوشته شده در شنبه 89/8/1ساعت 3:6 عصر توسط سپیده نظرات ( ) | |

<      1   2   3      

:قالبساز: :بهاربیست:

کد ماوس