مشق عشق
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم زنده یاد حسین منزوی
ما عاشق عشقیم و دگر هیچ نبینیم
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم که گر از چشم یار افتم ، زچشم اعتبار افتم شراب لطف پر در جام می ریزی و می ترسم که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم به مجلس میروم اندیشناک ای عشق آتش دم بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم زیمن عشق بر وضع جهان خوش خنده ها کردم معاذ الله اگر روزی به دست روزگار افتم تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و میترسم که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی که او تازد به صحرا ، من به راه انتظار افتم سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندند ز زلف عنبرین جان ها چو بگشایند بفشانند به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند بدین درگاه حافظ را چو میخوانند می رانند در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند که با این درد اگر دربند درمانند درمانند این دو بیت غزل فوق ، بسیار زیباست :
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند واین بیت : در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
زین باغ ، به جز بوی خوشش هیچ نچینیم
عهدی است که از روز ازل خلق ببستند
از یاد چو بردند چه غم ؟ ما نه چنینیم !
ما بر سر عهد ازلی پای فشاریم
از یاد نبردیم چو دایم پی یاریم
گفتست ز من آمده ای سوی من آیی
ما در عطش جام می اش جمله خماریم
دروغگو» را نخوانده یا نشنیده باشد. خاطرتان باشد این داستان یکی از درسهای کتاب
فارسی ما در آن ایام دور بود. حکایت چوپان جوانی که بانگ برمیداشت: «آی گرگ! گرگ
آمد» و کشاورزان و کسانی از آنهایی که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بیل و چوب
و سنگ و کلوخی، دوان دوان به امداد چوپان جوان میدوید و چون به محل میرسیدند اثری
از گرگ نمیدیدند. پس برمیگشتند و ساعتی بعد باز به فریاد «کمک! گرگ آمد» دوباره
دوان دوان میآمدند و باز ردی از گرگ نمییافتند، تا روزی که واقعا گرگها آمدند و
چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسی فریاد رس او نشد و به دادش نرسید و الخ. .
.
را از دیدگاهی دیگر مطرح میکرد. میگفت:
و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان
دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را
صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز
در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای
کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار
داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را
پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار
توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی
آن را ببرد.
:قالبساز: :بهاربیست: |