مشق عشق
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم که گر از چشم یار افتم ، زچشم اعتبار افتم شراب لطف پر در جام می ریزی و می ترسم که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم به مجلس میروم اندیشناک ای عشق آتش دم بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم زیمن عشق بر وضع جهان خوش خنده ها کردم معاذ الله اگر روزی به دست روزگار افتم تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و میترسم که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی که او تازد به صحرا ، من به راه انتظار افتم سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند به فتراک جفا دل ها چو بربندند بربندند ز زلف عنبرین جان ها چو بگشایند بفشانند به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند بدین درگاه حافظ را چو میخوانند می رانند در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند که با این درد اگر دربند درمانند درمانند این دو بیت غزل فوق ، بسیار زیباست :
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند واین بیت : در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند که با این درد اگر دربند درمانند درمانند شمهای از داستان عشق شورانگیز ماست به نام نامی کوروش و آن آزاده جانانی من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری ست. روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی روزی که آهنگ هر حرف ؛ زندگیست تا من بخاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم... روزی که تو بیایی ؛ برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود. روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم... و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که دیگر نباشم. (احمد شاملو)
و همه را به سربازانت می بخشی. کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان
دارایی من چقدر بود؟ گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کورش یکی از سربازانش را
صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز
در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای
کورش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار
داشت بسیار بیشتر بود.کورش رو به کزروس کرد و گفت ، ثروت من اینجاست.اگر آنها را
پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها بودم . زمانی که ثروت در اختیار
توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی
آن را ببرد.
که جز بر خاک پردیس جهان
ایران زمین
پیشانی خود را نسائیدند
درود پر ز مهر من بر آن ایرانیان سخت ایرانی
چه آنان که کنون آوازه ی ایران پرستی شان
برای گوشهای آفرین گویان تازی ها و بیگانه
{همان ابریشمین گوش بزرگ حفره مانندی
که زنگار هزاران سال و تاربند کهنه و فرسوده ی پیر عنکبوت مرده تاریخ
پرده هایش را بیالوده}
بود چون صور اسرافیل
سهمگین فریاد مرگ آوای زندگی هاشان
و چه آنانکه ز پولاد بدون زنگ و هرگز نشکن آرمان هاشان
به گرداگرد تن های خمود از بار نامردی جان هاشان
بپاشیدند بذر تند و تیز نیزه زار شرزه زندانی
که خود روید
و تا پایان بودن های آن تنها
ببندد راه هرگونه گریز سوی آزادی
به چه زندانی
چه زندانی
خنده دارد گر درون عشق و آزادی
بگوئیم وای
میله ای سرد و خموش بسته راه را بر هر چه آبادی
کدامین آسمان آبی پاکی بود آبی تر از آن آسمان ژنده و بی شیله ای که
هر سحر کوچک محیط سرد زندان را می کشاند رو به سوی نور شورافزا
آریامرد آریا بانو
تو را ناخواسته نعمتی والا عطا کردند
که سرشت پاک ایرانی ببخشودند
{نمی دانم بگویم وامدار کار نیک چون اهورائیم
و یا دست طبیعت را بباید بوسه بارانیم}
به پاس گوهر پاک درون باید
آن سه جاوید پایه های نیک وند را
{اندیشه نیک ،گفتار نیک ، کردار نیک}
بسان یادمانی
برفراز زندگی هامان برافرازیم
و نگذاریم
هر به ریش آغشته چهر و
رو به بالا برده دست
که نشخوار زبانی جز زبان پارسی عادتش گشته
کار روز و شبش گشته
ز راه پاک ایران دوستی مان کند بیرون
و ما را تا همیشه بنده ی مشتی به مانند خودش سازد
برای در پناه بودن ز دست این دژاکامان
ز دیوار سپید زندگی پاک و پالودت
بیاویز آیه ی ناب و دل انگیزی
که یک پاکیزه مرد آن را سپارش سوی ما کرده :
چو ایران نباشد تن من مباد...
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنید
بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید
کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید
هرودوت کوروش را پدری مهربان و رئوف می داند که برای رفاه مردم کار می کرد. وی می نویسد :
در جایی دیگر او را آقای تمام آسیا می خواند و می نویسد : "هنگام پادشاهی کوروش و کمبوجیه
گزنفون می نویسد : "او سطوت و رعب خود را در تمام روی زمین انتشار داد، بطوری که همه را مات و
همین مورخ در مطلبی دیگر می آورد که : "کوروش خوش قیافه، خوش اندام، جوینده دانش، بلند همت،
ریچار فرای معتقد است که : "یک صفت دوران حکومت کوروش همانا اشتیاق به فراخوی ها و سنت های
همچنین خاورشناسان بسیار دیگری راجع به کوروش نظر داده اند که بیان همه آنها خارج از حوصله
نکته جالب دیگر آنکه در آرامگاه کوروش کبیر این عبارت نوشته شده است :
پلوتارک از دیگر مورخین در این باره می نویسد که : "اسکندر پس از حمله و خواند این جملات بسیار متاثر
از کتاب تاریخ اجتماعی ایران، تالیف مرتضی راوندی
:قالبساز: :بهاربیست: |