مشق عشق
اگر خوابم اگر بیدار اگر مستم اگرهوشیار ضیافتهای عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار چه دریایی میان ماست خوشا دیدار ما در خواب چه امیدی به این ساحل خوشا فریاد زیر اب خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن مرا یارای بودن نیست تو یاری کن مرا ای یار تو ای خاتون خواب من من تن خسته را دریاب مرا همخانه کن تا صبح نوازش کن مرا در خواب همیشه خواب تو دیدن دلیل بودن من بود چراغ راه بیداری اگر بود از تو روشن بود ضیافتهای عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار خوشا پیدا شدن در عشق برای گم شدن در یار نه از دور و نه از نزدیک تو از خواب امدی ای عشق خوشا خود سوزی عاشق مرا اتش زدی ای عشق خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن از چهره ی طبیعت افسونکار پاییز ، ای مسافر خاک آلوده جز غم چه می دهد به دل شاعر در دامن سکوت غم افزایت پاییز ، ای سرود خیال انگیز ای قصه بهشت ز کویت حکایتی صدا کن مرا ای درختان بلند! شمهای از داستان عشق شورانگیز ماست به نام نامی کوروش و آن آزاده جانانی من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری ست. روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند قفل افسانه ایست و قلب برای زندگی بس است. روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است تا تو بخاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی روزی که آهنگ هر حرف ؛ زندگیست تا من بخاطر آخرین شعر رنج جستجوی قافیه نبرم... روزی که تو بیایی ؛ برای همیشه بیایی و مهربانی با زیبایی یکسان شود. روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم... و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که دیگر نباشم. (احمد شاملو)
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
در دامنت چه چیز نهان داری
جز برگ های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاییز ، ای ترانه محنت بار
پاییز ، ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار
شرح جمال حور ز رویت روایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفهای
آب خضر ز نوش لبانت کنایتی
هر پاره از دل من و از غصه قصهای
هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
این آتش درون بکند هم سرایتی
در آتش ار خیال رخش دست میدهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
از تو کرشمهای و ز خسرو عنایتی
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف ، درمتن ادراک یک کوچه ، تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند ؟
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری ، نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست ؟
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد ؟
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد ؟
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید ؟
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید
این مسافر، خسته ست
و نگاهش را بر شاخه ی لرزان شما
مثل برگی بسته ست
سایه را مثل پتویی پاره
بر زمین پهن کنید
شهر در بستر تب سوخته است
در گلویم عطشی
آتش افروخته است
روی این کهنه پتو ، یاد کسی
می نشیند ، و به من
آب می نوشاند
که جز بر خاک پردیس جهان
ایران زمین
پیشانی خود را نسائیدند
درود پر ز مهر من بر آن ایرانیان سخت ایرانی
چه آنان که کنون آوازه ی ایران پرستی شان
برای گوشهای آفرین گویان تازی ها و بیگانه
{همان ابریشمین گوش بزرگ حفره مانندی
که زنگار هزاران سال و تاربند کهنه و فرسوده ی پیر عنکبوت مرده تاریخ
پرده هایش را بیالوده}
بود چون صور اسرافیل
سهمگین فریاد مرگ آوای زندگی هاشان
و چه آنانکه ز پولاد بدون زنگ و هرگز نشکن آرمان هاشان
به گرداگرد تن های خمود از بار نامردی جان هاشان
بپاشیدند بذر تند و تیز نیزه زار شرزه زندانی
که خود روید
و تا پایان بودن های آن تنها
ببندد راه هرگونه گریز سوی آزادی
به چه زندانی
چه زندانی
خنده دارد گر درون عشق و آزادی
بگوئیم وای
میله ای سرد و خموش بسته راه را بر هر چه آبادی
کدامین آسمان آبی پاکی بود آبی تر از آن آسمان ژنده و بی شیله ای که
هر سحر کوچک محیط سرد زندان را می کشاند رو به سوی نور شورافزا
آریامرد آریا بانو
تو را ناخواسته نعمتی والا عطا کردند
که سرشت پاک ایرانی ببخشودند
{نمی دانم بگویم وامدار کار نیک چون اهورائیم
و یا دست طبیعت را بباید بوسه بارانیم}
به پاس گوهر پاک درون باید
آن سه جاوید پایه های نیک وند را
{اندیشه نیک ،گفتار نیک ، کردار نیک}
بسان یادمانی
برفراز زندگی هامان برافرازیم
و نگذاریم
هر به ریش آغشته چهر و
رو به بالا برده دست
که نشخوار زبانی جز زبان پارسی عادتش گشته
کار روز و شبش گشته
ز راه پاک ایران دوستی مان کند بیرون
و ما را تا همیشه بنده ی مشتی به مانند خودش سازد
برای در پناه بودن ز دست این دژاکامان
ز دیوار سپید زندگی پاک و پالودت
بیاویز آیه ی ناب و دل انگیزی
که یک پاکیزه مرد آن را سپارش سوی ما کرده :
چو ایران نباشد تن من مباد...
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنید
بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنید
کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید
هرودوت کوروش را پدری مهربان و رئوف می داند که برای رفاه مردم کار می کرد. وی می نویسد :
در جایی دیگر او را آقای تمام آسیا می خواند و می نویسد : "هنگام پادشاهی کوروش و کمبوجیه
گزنفون می نویسد : "او سطوت و رعب خود را در تمام روی زمین انتشار داد، بطوری که همه را مات و
همین مورخ در مطلبی دیگر می آورد که : "کوروش خوش قیافه، خوش اندام، جوینده دانش، بلند همت،
ریچار فرای معتقد است که : "یک صفت دوران حکومت کوروش همانا اشتیاق به فراخوی ها و سنت های
همچنین خاورشناسان بسیار دیگری راجع به کوروش نظر داده اند که بیان همه آنها خارج از حوصله
نکته جالب دیگر آنکه در آرامگاه کوروش کبیر این عبارت نوشته شده است :
پلوتارک از دیگر مورخین در این باره می نویسد که : "اسکندر پس از حمله و خواند این جملات بسیار متاثر
از کتاب تاریخ اجتماعی ایران، تالیف مرتضی راوندی
:قالبساز: :بهاربیست: |